جهان در تپش آمدنت به لرزه درآمده است.
بادها پراکنده در هر سو، ستمبارههای خویش را بر دوش میکشند.
اهل زمین، ثانیه شمارها را مرتب نگاه میکنند.
یک منجی، فقط یک منجی است که میتواند آنها را از درد و رنج و غم خلاصی بخشد.
درختان گیسوان پریشان خویش را فصل به فصل به دست زمان میسپارند تا زردی و سرمای زندگی را به ساعت سرسبزی جوانههایشان برساند.
دلها در غربت خاک، غریبه و تنها جان میدهند.
ماهیان قلبها خشکسالی محبت و مهربانی را تاب نمیآورند.
چشمها چشمههای خشکی شدهاند که کمتر به اشک شوق میاندیشند که گریههای فراق، آنان را امان نمیدهد.
تشنگی بر اعماق و ریشه این دیار نفوذ کرده و تندیسها تاب ایستادن را بیش از این ندارند.
کشتیهای عدالت و انصاف در هیاهوی بیامواج صدایشان به گِل نشستهاند و ناخدایان خدانشناس، هنوز در ادعای حقطلبی خویشند.
هر روز که عرش از صدای ضجه ستمدیدگان به لرزه درمیآید، زمین، چهار ستونش فرو میریزد.
لرزش بر اندام آدمیان افتاده.
قدمهایشان سست شده، ایستادهاند؛ اما غبارهایی را میمانند در هوا.
هستند؛ ولی گویی کسی جز خودشان نیست!
نیستند؛ ولی چنان در خویش حل شدند که گویی هستی، جز آنها نیست.
خندانند؛ ولی در اعماق روح خویش چیزی ندارند جز اشک و عذاب.
گریانند؛ ولی نمیدانند بهانه این همه سختی و اشک چیست؟!
فضا، زمین، زمان، آسمان، دریا، انسان و هر آنچه در هستی است، در خلاءی عظیم غوطهور است. همه چیز در حال غرق شدن است. همه چیز در حال از بین رفتن است.
همه چشم به نجات دهندهای دوختهاند که دستهای رها و خالی را بگیرد و از این فضای در حال سقوط نجات بخشد.
سخت است؛ سخت است هر روز چشم بگشایی و خورشید را ببینی که طلوع کرده، بیآنکه خبری از آمدن تو آورده باشد.
سخت است هر روز به سرخی غروب بکشانی و در تیرگی شب فرو روی، بیآنکه به آرامشش دستیابی.
سخت است تا آخر هفته روز شماری کنی و روز هفتم بلند شوی و باز هم هیچ کس را در آن سوی جاده نبینی.
سخت است پنجره را باز کنی و به دور دستها خیره شوی و هیچ چیز جز چشمهای منتظر کاجها نبینی.
جادههای کشیده شده تا آن طرف انتظار. چشمهای خیره شده به روبهرو ....
پنجرههای گشوده شده، فریادرسی را میخواهد که خواب ستم و بیعدالتی را بر آشوبد.
سواری را میخواهد که منتظرانش او را از پشت شیشههای به شوق آمده، ببینند.
جهان تو را میخواهد.
نامه ای به یک دوست
سلام. حال من خوب نیست؛ اما همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن میکنم. مدتی است که همه را از خود، بیخبر گذاشتهاید. حتماً میدانید که پدربزرگ مرد. برای پدر هم نفسی بیش نمانده است. جمعه پیش، سخت بیمار بود. از بستر برنمیخاست، چشمهایش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لبها بالا آمده بود و همان جا میتپید. زمزمه میکرد. میگفت:
دوست را گر سرِ پرسیدن بیمار غم است
گوبران خوش، که هنوزش نفسی میآید
مادر و مادربزرگ، خیلی بیتابی میکنند. هر سال که نرگسِ باغ، شکوفه میدهد، آنها هم به خود وعده میدهند که امسال می آیی مادر، دیگر خانهداری نمیکند. معلم شده است. دعای عهد، درس میدهد؛ به ماهیهای حوض. زنگهای تفریح، سماور را آتش به جان میکند و حافظ میخواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد. مادر به من گفت: حافظ، مگر همین شعر را دارد. بعد میخواند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن، ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریاد رسی میآید
این از خانه، دو سه جملهای هم از روزگارمان برایت بنویسم. نمیدانم چرا آسمان بخیل شده است؛ نمیبارد. زمین سنگدلی میکند؛ چشم دیدن هم دیگر را ندارند. خیابانها پر از غولهای آهنی شدهاند. کوچهها امن نیستند. مردم، جمعههای خودشان را به چند خنده تخل میفروشند. هیچ حادثهای ذائقه ها را تغییر نمیدهد. مثل این که همه سنگ و چوب شدهایم.
عجیب است! دامادها از حجله میترسند. عروسیها را در کوچههای بنبست، میگیرند. اذان، رنگ پریده به خانهها میاید. نماز، زمینگیر شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را میماند که سرزده، بَزم سیران را برهم می زند. از روزه درشگفتم که چرا افطار را خوش نمیدارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانهگیر شده است. آدمها، کیسههای پر از خمس و زکات، به دیوارهای گورشان آویختهاند. نپرس موریانهها، چه به روزگار مسجد، آوردهاند. از همه تلختر این که، عصرهای جمعه، دلم نمیگیرد.
شنیدهای دیگر کسی پای شعرهایش، تخلص نمیگذارد؟ و شاعران، یعنی زمین خوردگان و زن و قافیه؟
نمیدانم وقتی این نامه را میخوانید، کجا ایستادهاید؟ هر جا که هستید، زودتر خودتان را برسانید. از بس شما را ندیدهایم، چشمانمان هرزه شده است. بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبهخوانهای مسجد، کمتر شوند. آدمها همه دیرباور شدهاند، و زودرنج. بهانه میگیرند. میگویند: «او نیز ما را فراموش کرده است!» اما من میدانم که شما، همه را به اسم و رسم و نیت، به یاد دارید.
دوست دارم باز برایت بنویسم. اما یادم آمد که باید به گلدانها آب بدهم. مادرم گفته است، «اگر به شمعدانی ها آب بدهم، آنها برای آمدن تو دعا می میکنند». راست میگوید. از وقتی که مرتّب آبشان میدهم، دستهای سبزشان را به سوی آسمان گرفتهاند. هنوز هم تفأل میزنم. پیش از نوشتن این نامه، فال زدم. آمد:
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
والسلام رضا بابایی
پیمان بامدادی
سید ابوالقاسم حسینی(ژرفا)
خداوندا!
در این صبحگاهان
و در هر صبحگاه دیگر، تا زندهام
عهد و پیمان و بیعتی را که با او بستهام
تازه میکنم
من از این پیمان هیچگاه سر برنمیتابم
و دست بر نمیدارم
خداوندا!
مرا از آنها ساز
که یاور و یار اویند
تلاشمندانه هوادار اویند
در فرمانبری به سویش میشتابند
به هر چه او میفرماید گردن مینهند
کیان او را پاس میدارند
در انجام خواست او پیشی میجویند
و پیش رویش جان میبازند
خداوندا!
اگر مرگ- این سرنوشت ناگزیر بایسته-
میان من و او دوری افکند.
مرا از خاک برانگیز
از آن سان که
کفن در بر کرده
شمشیر برکشیده
و نیزه برهنه ساخته
دعوت آن بیدارگر را که در شهر و هامون
ندا می زند
اجابت کنم.
ترجمة بخشی از «دعای عهد».
|